۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دویدم تا برسم به این که باید راه رفت
آرام. سبک
و نباید فکر کرد، این همه طولانی. این همه سنگین
همه چیز هست
چرا باید این همه نگران باشم که کودکی گرسنه است، پدرم غمگین است،مادرم تنهاست، همه پول ندارند، رم زیباست . تورنتو سرد و این که خانه ام در دی سی ست
پدر بزرگم که می آمد من و برادرم از ذوق نمی خوابیدیم.
شاید باید کسی بیاید
چه اهمیت دارد؟
خبری نیست
باید راه رفت و نباید فکر کرد
خانه ام آفتابیست