۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

دیگر از شانزده سالگی ام سالها گذشته.حتی از بیست سالگی ام که تورا دیدم و مرا با خود بردی به سالهائی که زنگیشان میکنم .حالا دیگر بزرگ شده ام و شاید دیگر میانه سال و نه چندان شاداب و حتی مهربان که عادت داشته ام باشم.
من هم دیگر صبح ها بیدار می شوم و شب ها می خوابم و روز ها را یکی یکی می شمرم و آشغالها را به موقع از خانه می برم بیرون و حواسم هست که زمستانها هوا سرد است و تابستانها شرجی و آسمان همیشه ابری ست و من چقدر دلم خورشید می خواهد.

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

برای مدت ها ندیدن

بوى نان تست مى آيد، بوى قهوه و برف. اين جا سرد است. بيشتر مردم فرانسه حرف مى زنند، خانه ها همه چوبى ست و خيابان ها تنگ. وقت آمدن دوست خوبى داشتم كه خيلى گريه كرد. دلم مى خواست او هم مى آمد ولى گفت نمى تواند از آن خاك دل بكند! نگاهش كردم، خنديدم و گفتم نمى فهمم و همديگر را براى مدت ها نديدن بغل كرديم.
هنوز تازه ام. توى مترو مى نشينم و آدم ها را نگاه مى كنم؛ كلاه هايشان را، پالتو هايشان را و چكمه هاى پر از گل و كثيفشان را. همه هميشه ساكتند. گاهى صداى سگي مى آيد!
پيرزن ها زيادند، پيرمرد ها هم همينطور. اغلب نگاهم مى كنند و لبخند مى زنند. دلم مى خواهد سلام كنم و اغلب شروع مى كنند به حرف زدن و من بايد خداحافظى كنم!
از ايستگاه مترو مى آيم بيرون. دوباره مژه هايم به هم مى چسبند. اين جا خيلى سرد است. بر مى گردم تو. دلم مى خواهد راه بروم، دلم مى خواهد همه خيابان را بدوم. خسته ام از قدم زدن زير سقف فروشگاه هاى زير زمينى. آرنجم تير مى كشد؛ خودم را كوبيده ام به ديوار. دو زن چاق آنطرف تر نشسته اند روى زمين و همديگر را مى بوسند؛ دورشان پر است از شيشه هاى آبجو!
مى زنم بيرون. آب توى چشم هايم فرصتى براى پائين آمدن پيدا نمى كند. از بغض كردن هم پشيمان مى شوم. چشم هايم بد جورى يخ مى كنند ولى من بايد راه بروم. قدم هاى بلند بر مى دارم و سرم را مى گيرم بالا؛ از قوز كردن بدم مى آيد.
مى دانم كه همين الان است كه بخورم زمين ولى ادامه مى دهم. پايم سر مى خورد. خودم را نگه مى دارم. بايد قدم هاى كوتاه بردارم، سرم را بگيرم پائين و كمى هم قوز كنم؛ همه پياده رو پر است از برف هاى يخ زده!
رسيده ام به خيابان. صداى زنگ اتوبوس برقى مى آيد. سگى پارس مى كند. مى ايستم. مرد و زن چينى لبخندزنان به روبرو نگاه مى كنند. من، سگ و زوج چينى تنها موجودات توى خيابان هستيم.
آپارتمانم درست آن طرف خيابان است. در ورودى را قبل تر كسى باز كرده. صبر مى كند تا من رد شوم. اولين بار است كه مى بينمش؛ تشكر مى كنم و بدون آسانسور مى روم بالا.
پله ها را دو تا يكى رد مى كنم. از صداى كفش هايم كه در راه پله مى پيچد خوشم مى آيد. از صداى چرخيدن كليد هم همين طور؛ اين ساختمان سكوت بى ربطى دارد كه حالم را به هم مى زند.
مى روم تو. در را از پشت قفل مى كنم و زنجيرش را مى اندازم؛ ديگر يادم نمى رود! شال گردنم را باز مى كنم. پالتوم را در مى آورم و كلاهم را پرت مى كنم روى تخت و هر بار يادم هست كه مدت هاست روسرى سر نكرده ام!
همان طور با كفش مى روم جلوى پنجره. كركره ها را مى چرخانم؛ فرقى نمى كند؛ خورشيد اين جا از صبح تا شب، غروب مى كند. ياد تو مى افتم؛ ما دو نفر بوديم. روز آخر مدرسه بود. من گفتم كه نقاش مى شوم و تو گفتى كه مادر!
و به هم قول داديم كه با هم بمانيم، حتى اگر خيلى اتفاق ها بيفتد...اتفاق ها افتادند، آن قدر زياد و آنقدر سخت و بيشتر تلخ كه قولمان شكسته شد. حالا تو مادر خوبى شده اى و من در اين جاى دور، طرف ديگر دنيا، دلم خورشيد مى خواهد، درخت انار با برگ هاى سبز مى خواهد، بوى عيد و دو ماهى قرمز مى خواهد، آش رشته هاى داغ سر پل تجريش را مى خواهد و يك گارى پر از هندوانه كه بنشينم و نقاشى اش كنم.
دلم يك دوست مى خواهد.
تورنتو، مارچ ٢٠٠٤، فروردين ١٣٨٣

دمپایی

دمپایی خاکستری، انگشت های سیاه شده. شاید از سرما. شاید از درد.
پاهای من همیشه زشت بوده اند. نگاهم می کند، می فهمم.صدای چرخیدن در آهنی از پشت سر.
پاهایم را روی دمپایی می گذارم. گرم است.
نگاهش می کنم. انگشت های سیاه شده اش حرکت می کنند؛ بالا و پایین.
صدایم می کنند. نگاهم می کند. می ایستم. بلندم و باریک؛ میان این مانتوی راهدار بد رنگ هنوز هم هستم!
قشنگم. راست و محکم می روم. صدای چرخیدن در آهنی از روبه رو. اشتباه شده؛ بر می گردم!
نشسته ام. دست هایم همیشه اضافه اند؛ بیش از حد پیدا و بیش از حد ترسان. هر دو را می فرستم به پشت سر.
صدای خش کف دمپایی. می ایستد. صدایش کرده اند. بلند است. نگاهش می کنم.
میان آن پیراهن راه دار بد رنگ هنوز هم هست!

ماهنامه ی کارنامه ؛ ایران، 1383

اینک بهشت

مرد جوان با چفیه ای به دور گردن مصمم به دوربین نگاه می کند. مرد جوان با همان نگاه، آیه هایی از قرآن کریم را از روی کاغذی که به نظر متن وصیتنامه اش هم هست روخوانی میکند.مرد جوان از جهاد میگوید و ازشهادت. دوربین خاموش می شود. پسرک فیلمبردار دستی به سر و روی دوربین میکشد و می گوید مشکلی وجود داشته و باید ازاول بگیرند! همه دوباره به جای اولشان بر می گردند. ضبط شروع میشود. مرد جوان همانطور که اسلحه اش را در هوا نگه داشته مکثی میکند واینباربه جای تکرار مصمم جملات مقدس رو به مادرش نشانی بازاری را می دهد که صافی آب را ارزانتر می فروشند!

این صحنه ای ست از آخرین فیلم هانی ابو اسد فیلمساز فلسطینی تبار که اخیرا جایزه ی بهترین فیلم خارجی در جشن گلدن گلوب را از آن خود کرد به نام اینک بهشت .این فیلم همچنین نامزد دریافت جایزه ی اسکاردر بخش فیلم های خارجیست.

سعید و خالد، دو دوست دوران کودکی برای شرکت در یک عملیات انتحاری درتل اویو انتخاب می شوند. آنها که مدتهاست منتظر این لحظه اند فقط 48 ساعت فرصت دارند تا آخرین ساعتها را با خانواده و دوستان سپری کنند. در سکوت و آرامشی همانند شبهای قبل. کسی نباید چیزی بداند.
روز بعد در خانه ای قدیمی همه ی اعضای عملیات جمع شده اند. پسرها حمام می کنند. سرو صورتشان اصلاح می شود، بمبمبها را روی بدنشان جاسازی می کنند و لباس می پوشند. در این پیراهنهای سفید تمیز و کت و شلوار سرمه ای بیشتر تازه دامادانی را میمانند اماده برای رفتن به حجله!
یکی از زیباترین صحنه های فیلم در این سکانس اتفاق می افتد. در یک لانگ شات بسیار زیبا برگرفته از تابلوی معروف لئوناردو داوینچی، همه اعضای گروه این دو رابرای خوردن آخرین شام همراهی میکنند. درست در همان ترکیب بندی و نور. دلم میخواهد به جای سالن سینما در خانه ام بودم و می توانستم این صحنه را چندین بار ببینم و همین طور با خودم فکر ببافم!
همه چیز درست پیش می رود تا اینکه در لحظه ی ورود به خاک اسرائیل در اثر حضور یک گشتی اسرائیلی سعید و خالد ناچار به فرار میشوند واز هم جدا می افتند.خالد خودش را به ماشین گروه می رساند ولی هر چه صبر میکنند از سعید خبری نمی شود... اینجا لحظه ی شروع د استان است.

تصویری که اغلب ما از بمبگذار انتحاری در ذهن داریم موجودیست با صورتی پنهان شده زیرنقابی سیاه.موجودی که برای رسیدن به آنچه که حق می پندارد ازهیچ خشونتی ابا ندارد.
با قهرمانان ابو اسد ما به غزه میرویم. وارد کوچه پس کوچه های قدیمی میشویم که هر لحظه با صدای یک انفجار تازه می شوند. با قهرمانان او با بمبگذارانی آشنا می شویم که شاید اگر در همسایگی ما بودند با هم چای می خوردیم، حرف می زدیم و شاید به هم عاشق می شدیم! با داستان ابو اسد یک بار دیگر با خودم تکرار می کنم که بد ترین آدمها در نظر ما، می توانند دوست داشتنی باشند اگر ایمان داشته باشیم که آنها هم حاملان بخشی از حقیقتند.

کاییس ناشف در نقش سعید با حضوری بسیار سبک و روان ما را به عمقی ازنادیدنی ترین وناگفتنی ترین لحظه هایی می برد که یک بمب گذار انتحاری به عنوان یک انسان تجربه می کند،لحظه ی انتخاب. سعید که در ابتدا بسیار بی مسئله و راحت شرکت در عملیات را میپذیرد، از نیمه ی داستان یعنی درست بعد از جدا افتادن از گروه دچار دو دلیست. میان رفتن یا ماندن، میان زندگی ویا مرگ و به قول خودش نه در جستجوی بهشت،فقط برای فرار از این جهنم!

هانی ابو اسد که فارغ التحصیل مهندسی هواپیما ست فعالیت در زمینه ی سینما را با تهیه کنندگی و ساخت فیلم مستند برای شبکه های تلوزیونی شروع کرده است. در 1992 موفق به ساختن اولین فیلم کوتاه داستانی خود به نام خانه ی کاغذی میشود که داستان پسر نوجوان فلسطینی است که سعی میکند خانه ی از دست رفته شان در جنگ را باز سازی کند. این فیلم برنده ی چندین جایزه ی بین المللی می شود. بعد از یکی دو تجربه ی کوتاه شروع به ساختن فیلم بلند می کند. تا این لحظه پنج فیلم بلند کار کرده که عروسی رعنا و اینک بهشت از مطرح ترین کار های او بوده اند.
ابو اسد داستان خودش را می گوید. داستان مردم و سرزمینی را که زندگیشان کرده. برای من رمز این دلنشینی و تاثیر گذاری در همین یگانگی و نزدیکی او به جزئیترین تصاویر، لحظه ها و شخصیتهایی است که دنیای او را می سازند.
قلبم برای برنده شدنش در گلدن گلوب می تپید. قلبم برای برنده شدنش در اسکار هم می تپد! نمی دانم ولی شاید فهمیده شدن او و داستانش امیدی است برای همه ی کسانی که از زندگی و سرزمینشان داستانها دارند برای گفتن...داستانهایی که معمولا وارونه تعریف شده اند!

سالی که گذشت

وسط شلوغیها و خلوتیهای زندگی در این شهر نه چندان شلوغ ولی پر ماجرا، خبر می شوم که یک روز بیشتر تا پایان نمایشگاه
World press photo
باقی نمانده. اولین باری که این نمایشگاه در ایران در فرهنگسرای نیاوران برگزار میشد، هنوز در تهران بودم World press photo
مهمترین نمایشگاه سالانه ی عکاسی دنیاست در عرصه ی خبر.هر سال بعد از انتخاب عکسهای دریافتی از سراسر جهان در آمستردام ، عکسهای منتخب در این مجموعه به نقاط مختلف دنیا سفر میکنند، به یاد آوری وگرامید اشت تمام لحظه های گذشته ولی ماندگاری که در طول سال، جسته گریخته در خبرها دیده یا شنیده ایم . والبته حمایت و معرفی عکاسان خبری که در گوشه و کنار جهان به شکل حرفه ای در این زمینه فعالیت می کنند.
نمایشگا ه در ده بخش برگزار می شود. هر بخش سه برنده ی تک عکس و سه برنده ی عکسهای داستانی دارد.

ازایستگاه مترو می آیم بیرون. کلاه بارانی ام را میکشم روی سرم و تا خود نمایشگاه یکضرب میدوم. دانه های باران هر لحظه درشت تر می شوند.
نمایشگاه در یکی از معابر سر پوشیده
Down Town
تورنتو که از طراحی های معمار معروف اسپانیایی"سا نتیاگو کالاتراوا"ست برگزار شده. یک طراحی اسلامی اسپانیایی کاملا مدرن . همه در حال فرار به سمت سالنند. با سرعت از در ورودی می گذرم. بوی قهوه داغ همه ی حرصم را از این سرما از یادم میبرد!

عکس سال

بچه تر که بودم فکر می کردم خلبانها شجاع ترین موجودات روی زمینند. بزرگتر که شدم فکر کردم مسئولین فوکوس دوربین در سینما، شجاعترین موجودات روی زمینند و وقتی کاوه گلستان رفت با خودم فکر کردم عکاسان خبری شجاعترین موجودات روی زمینند!

زنی شیون میکند، رو به دستی ارغوانی از خونمردگی نه چندان طولانی . زن شکوه می کند با دستانی برگشته رو به آسمان. زن فریاد می زند در سوگ عزیزی از دست رفته در واقعه ی سو نامی .

آرکو داتا، عکاس هندی تبار، برنده ی جایزه ی بهترین عکس سال برای ثبت این لحظه می شود.
نزدیک به دویست هزار نفر در این فاجعه کشته یا ناپدید شدند.
با خودم فکر می کنم: چه خوشحالی تلخی! لذت بردن از این پیروزی نباید آسان باشد!

برنده اول تک عکس، بخش مو ضوعات روز

دور اول فقط نگاه می کنم. در این مرحله عادتی به خواندن روایت یا نام عکاس ندارم. ناخود آگاه جلوی یکی از عکسها می ایستم. مرا به یاد آنت می اندازد. آنت رومن رولان بعد از ملاقات پی یتای میکل آنز، وقتی وسط میدان سن پی یتروی رم، بدن نیم جان پسرکش را در آغوش گرفته !
مادری سیاه از آفریقا، بر بالین پسر مبتلایش به هپاتیت، نشسته و او را نگاه میکند. بهتر بگویم: به هم نگاه میکنند. به امیدی که بیشتر یک آرزوست. اولین باری را به یاد می اورم که با تمام وجود فهمیدم مهمترین لحظه های زندگی ام آن هایی اند که خیلی تنها زندگیشان کرده ام . لحظه هایی که به مدد مهر مادرم هم از دردشان کاسته نشد!
جیمز نچ وی، عکاس بینظیر یست. به گما نم بهترین عکاس خبری دنیاست. کارهای زیادی دیده ام، از استادان مسلم عکاسی . ولی هر بار که اینطور خشکم می زند، هر بار که اینطور نفسم میگیرد، نا خود آ گاه به سمت عکس می روم و نوشته ی ریز زیر آن را می خوانم! دوباره خود اوست ومن بدون اینکه اسمش را دیده باشم تشخیصش داده ام! شادی کودکانه ای راه گلویم را می بندد.

دخترکوچولویی ، با سر و صدا و خنده در میان نمایشگاه می دود وبرادرهمسن و سالش را تشویق میکند که دنبالش کند. سرم را می چرخانم به دنبال یافتن پدر و مادر این دو بچه! همه با دقت در حال نگاه کردن عکسها یند!

برنده ی اول داستان، بخش خبرهای لحظه ای

پیکری به خاک نشسته در میان ساحلی آرام در اندونزی.
باز هم سو نامی! در کل اندونزی بیشتر از 110 هزار نفر کشته وهشتصد هزار نفر بی خانمان شدند.
" دین سیول" عکاس استرالیایی برنده ی اول این بخش است.

برنده ی دوم داستان، بخش خبرهای لحظه ای

نگاهم روی عکس بعدی می لغزد. خیال نگاه کردن ندارم ولی چشمانم کار خودشان را می کنند. همه چیز در مرکز صفحه است. نگاهم از روی پیشانی اش میگذرد.بینی اش را نوازش می کند و روی خون خشک شده ی کنار گوشش می ایستد. پسر کو چولوی لا غر قشنگی است! می خواهم بروم ولی چشمهایم رها نمی کنند.مردی او را حمل می کند.پدرش نیست. مرد گریه میکند.
در اول سپتامبر2004، گروهی از شورشیان چچن، هزارو دویست نفر متشکل از معلمین، والدین و بچه ها را در مدرسه ی شهرکوچکی در روسیه، گروگان گرفتند وبرای جلوگیری از حمله ی ناگهانی پلیس اطراف مدرسه را بمب گذاری کردند. در انفجاری که بعد از دو روز اتفاق افتاد، 338 نفر کشته شدند که بیشترآنها از کودکان بودند!
یوری کزیرف عکاس روس، برنده ی جایزه ی دوم است برای این عکس.

دخترک همچنان با سر و صدا برادرش را به بازی دعوت میکند. زنی که می فهمم مادرش است بدون اینکه از جایش تکان بخورد با انگشت اشاره می کند: هیییییس!

اینها تنها قسمتی اند از بخشهای مختلف نمایشگاه.
داوران این مسابقه هر سال از میان بهترین و فعالترین عکاسان مطرح جهانی انتخاب می شوند . از میان عکاسان ایرانی رضا دقتی در سال 1998 عضو هیات داوران این مسابقه بوده است .
عطا کناره که در چهل و نهمین دوره ی این مسابقه برنده ی مقام دوم در بخش تک عکس خبری برای عکسی از زلزله ی بم بوده، یکی از معیارهای مهم انتخاب اثررا، استفاده ی زیاد مطبوعات از آن عکس در آن سال می داند.

در بخش دیگری تحت عنوان" مردم "، کلوز آپ مردی توجهم را جلب میکند. نزدیکتر میشوم. پلک بالایش با ظرافت به پلک پایین دوخته شده. لبهایش هم همینطور. با نخی ظریف و سیاه! می روم جلو: یک پناهجوی ایرانی مقیم هلند در اعتراض به پس فرستاده شدنش به کشور مادر، پلکها و لبهایش را به هم دوخته! به بازگشت به سرزمین مادری فکر میکنم و به این مرد وبه زخمش و دیگر فکر نمی کنم !
پال ریکر عکاس هلندی برنده ی جایزه ی دوم تک عکس در این بخش شده.

مادر جوانی در حالی که به یکی از نوزادهای دو قلویش نگاه می کند هر دو را در آغوش می فشرد. طی عمل جراحی در بیمارستانی واقع در واشنگتن دو قلوهای چهار ماهه از هم جدا می شوند. هردو زنده اند ولی پای یکی از آنها در اثراین جدایی برای همیشه معلول می شود.
کارول گازی عکاس امریکایی، برای تصویر کردن این لحظه، برنده ی جایزه ی سوم داستان درهمین بخش شده است.

در بخش پرتره عکس بسیار زیبایی هست از صورتی پوشیده شده با حریری نرم. قالب زیبای صورتی که از زیر حریر پیداست متعلق است به ستاره ی افریقایی تبارهالیوود شارلیز ترون . ا ین عکس برنده ی جایزه ی دوم این بخش است.

بخش ورزش

با لا تنه ای عضلانی درحال شیرجه زدن، میان آب آبی رنگ استخر است.
دو پای مصنوعی ر زمینه ی لاجورد کنار استخر خود نمایی می کنند. شنا گر اسپانیایی پارا المپیک ، قهرمان این لحظه است.
باب مارتین برای ثبت این زیبایی، این امید، این احترام به نفس، برنده ی جایزه اول تک عکس دراین بخش می شود.

با خودم فکرمی کنم شاید شجاعترین آدم دنیا همین قهرمان پارا المپیک باشد.

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

این اولین بار ی نیست که سعی میکنم.چشمانم انگار نمی بینند.دستهایم خسته اند و دلم مادرم را می خواهد و کاغذ دیواریهای های پر از خط خطی دیوار اتاقم را و اینکه به سقف خیره بشوم و خوابم نبرد و تمام دلم پر بشود از خیال فردا که بیدار خواهم شد و خواهم دوید و خواهم خندید و خواهم رفت و من دیگر نمی دانم چرا می ترسم

همیشه به آمدن فکر می کنم،به ماندن. و همیشه به آمدن فکر می کنم و به ماندن . مادرم خوشحال است.