۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

ای کاش دوستانه می آمدی
تا سلامی بگویی ، احوالی بپرسی ،درد دلی بکنی ،چای نعنا بنوشی
سیگاری با دود سبز بکشی
بوسه ای گرم بر گونه ام بزنی و بروی...
چوکاش لوبین

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

چنان با جهان درآمیخته ام که مرگ هر انسان از جانم می کاهد
ارنست همینگوی

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دویدم تا برسم به این که باید راه رفت
آرام. سبک
و نباید فکر کرد، این همه طولانی. این همه سنگین
همه چیز هست
چرا باید این همه نگران باشم که کودکی گرسنه است، پدرم غمگین است،مادرم تنهاست، همه پول ندارند، رم زیباست . تورنتو سرد و این که خانه ام در دی سی ست
پدر بزرگم که می آمد من و برادرم از ذوق نمی خوابیدیم.
شاید باید کسی بیاید
چه اهمیت دارد؟
خبری نیست
باید راه رفت و نباید فکر کرد
خانه ام آفتابیست

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

برگمان برایم بهترین است । برگمان برایم بزرگترین ; و اینکه فکر کنم چگونه فکر می کند و از کجا به جائی می رسد و در آن میانه از کجاها می گذرد و چه می بیند و می فهمد و حس می کند، همیشه به این ختم می شود که گرمکنم را بپوشم، ظرف آبم را پر کنم و اگر زمستان نباشد و اگر در تهران نباشم و هوا مثل بهار در تورنتو نباشد ونسیم خوشی بوزد و آفتاب کمی مایل بتابد، آنقدر که مطمئن باشم سردرد نخواهم گرفت به جای رفتن روی ترد میل بروم بیرون و بدوم .

این روزها به شدت فیلم نگاه می کنم . انگار دوباره سوالی دارم وبه عادت روزهای مدرسه گیر داده ام که خیلی زود همه چیز را از همه جا و از هر نظر و به هر جهت و در همه ی موارد و در هر احتمالی وهر شکلی وهر... بدانم و ناگهان به طور بی ربطی حس کردم که برای این مورد فیلم های آنتونیونی بهترینند. بنابر این برای دو هفته هر سه روز یکبار شبها وقتی همه خوابند می پرم توی کاناپه ی کرم رنگ محبوبم و تماشا می کنم . البته با یک فنجان چای نعنا در پهلو.

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه



سالی پر از آرامش، آسایش و آفرینش آرزو می کنیم، برای همه!

هر لحظه تان پر از عشق و شادی

هیلدا و پوپک

۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

این روزها دلم یکی از آن داغ هایشان را می خواهد.
از آن ها که وقت خواندن خیال کنم که پشتم، زیر گردنم، حتی ناخن هایم می سوزند.
می بینم از پشت این پنجره ی همیشگی، تمام آمدنت و رفتنت و مکث هایت را.
می خواهم که نترسم وبگویم می خواهم. آن طورکه باید.
نمی دانم اگر دوباره ای باشد و بشود.
من هنوز جوانم.

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

ما

دلم برایت تنگ است
و برای خودم.
می گوئی مگر چه فرقی هست
و من فکر می کنم.

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

پوپك

مي گويد بنويس و نگاهم ميكند، مثل جوانه هاي لوبيا ميان دستمال كاغذي.
قد ميكشم،
مي چرخم
مي پيچم
فكر مي كنم اگر آن دور ها ايستاده بودم و اينجا را نگاه مي كردم با خودم مي گفتم
چه قشنگ.

تهران سال 78

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

دیگر از شانزده سالگی ام سالها گذشته.حتی از بیست سالگی ام که تورا دیدم و مرا با خود بردی به سالهائی که زنگیشان میکنم .حالا دیگر بزرگ شده ام و شاید دیگر میانه سال و نه چندان شاداب و حتی مهربان که عادت داشته ام باشم.
من هم دیگر صبح ها بیدار می شوم و شب ها می خوابم و روز ها را یکی یکی می شمرم و آشغالها را به موقع از خانه می برم بیرون و حواسم هست که زمستانها هوا سرد است و تابستانها شرجی و آسمان همیشه ابری ست و من چقدر دلم خورشید می خواهد.