دویدم تا برسم به این که باید راه رفت
آرام. سبک
و نباید فکر کرد، این همه طولانی. این همه سنگین
همه چیز هست
چرا باید این همه نگران باشم که کودکی گرسنه است، پدرم غمگین است،مادرم تنهاست، همه پول ندارند، رم زیباست . تورنتو سرد و این که خانه ام در دی سی ست
پدر بزرگم که می آمد من و برادرم از ذوق نمی خوابیدیم.
شاید باید کسی بیاید
چه اهمیت دارد؟
خبری نیست
باید راه رفت و نباید فکر کرد
خانه ام آفتابیست
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
ارسال شده توسط
Bargeen
در
۷:۴۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
تو که ارام وسبک میروی وقتی در خانه ات افتاب را ملا قات کردی سلام مرا هم برسان یادت نرود که سوال کنی چرا ساختمانهای سر به فلک کشیده رم هم نور راجستجو میکنند .انگار همه جا ابری است
Yet, you can't be quite certain, can you?! Oh, well, the irony!!
Even if you walk slowly and softly, Bargeen, leave your footprints here...it's good to see them!
بسيار زيبا مي نويسيد و قلمتان حكايت از وسعت روح و انديشه ي پاكتان دارد برايتان ارزوي روزهاي خوش همراه با دستنوشته هايي طلابكوب را دارم كه بر قلب ادمي حك مي شود و از بين رفتني نيست
ارسال یک نظر