۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

این اولین بار ی نیست که سعی میکنم.چشمانم انگار نمی بینند.دستهایم خسته اند و دلم مادرم را می خواهد و کاغذ دیواریهای های پر از خط خطی دیوار اتاقم را و اینکه به سقف خیره بشوم و خوابم نبرد و تمام دلم پر بشود از خیال فردا که بیدار خواهم شد و خواهم دوید و خواهم خندید و خواهم رفت و من دیگر نمی دانم چرا می ترسم

هیچ نظری موجود نیست: