دمپایی
دمپایی خاکستری، انگشت های سیاه شده. شاید از سرما. شاید از درد.
پاهای من همیشه زشت بوده اند. نگاهم می کند، می فهمم.صدای چرخیدن در آهنی از پشت سر.
پاهایم را روی دمپایی می گذارم. گرم است.
نگاهش می کنم. انگشت های سیاه شده اش حرکت می کنند؛ بالا و پایین.
صدایم می کنند. نگاهم می کند. می ایستم. بلندم و باریک؛ میان این مانتوی راهدار بد رنگ هنوز هم هستم!
قشنگم. راست و محکم می روم. صدای چرخیدن در آهنی از روبه رو. اشتباه شده؛ بر می گردم!
نشسته ام. دست هایم همیشه اضافه اند؛ بیش از حد پیدا و بیش از حد ترسان. هر دو را می فرستم به پشت سر.
صدای خش کف دمپایی. می ایستد. صدایش کرده اند. بلند است. نگاهش می کنم.
میان آن پیراهن راه دار بد رنگ هنوز هم هست!
ماهنامه ی کارنامه ؛ ایران، 1383
۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر