۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

برای مدت ها ندیدن

بوى نان تست مى آيد، بوى قهوه و برف. اين جا سرد است. بيشتر مردم فرانسه حرف مى زنند، خانه ها همه چوبى ست و خيابان ها تنگ. وقت آمدن دوست خوبى داشتم كه خيلى گريه كرد. دلم مى خواست او هم مى آمد ولى گفت نمى تواند از آن خاك دل بكند! نگاهش كردم، خنديدم و گفتم نمى فهمم و همديگر را براى مدت ها نديدن بغل كرديم.
هنوز تازه ام. توى مترو مى نشينم و آدم ها را نگاه مى كنم؛ كلاه هايشان را، پالتو هايشان را و چكمه هاى پر از گل و كثيفشان را. همه هميشه ساكتند. گاهى صداى سگي مى آيد!
پيرزن ها زيادند، پيرمرد ها هم همينطور. اغلب نگاهم مى كنند و لبخند مى زنند. دلم مى خواهد سلام كنم و اغلب شروع مى كنند به حرف زدن و من بايد خداحافظى كنم!
از ايستگاه مترو مى آيم بيرون. دوباره مژه هايم به هم مى چسبند. اين جا خيلى سرد است. بر مى گردم تو. دلم مى خواهد راه بروم، دلم مى خواهد همه خيابان را بدوم. خسته ام از قدم زدن زير سقف فروشگاه هاى زير زمينى. آرنجم تير مى كشد؛ خودم را كوبيده ام به ديوار. دو زن چاق آنطرف تر نشسته اند روى زمين و همديگر را مى بوسند؛ دورشان پر است از شيشه هاى آبجو!
مى زنم بيرون. آب توى چشم هايم فرصتى براى پائين آمدن پيدا نمى كند. از بغض كردن هم پشيمان مى شوم. چشم هايم بد جورى يخ مى كنند ولى من بايد راه بروم. قدم هاى بلند بر مى دارم و سرم را مى گيرم بالا؛ از قوز كردن بدم مى آيد.
مى دانم كه همين الان است كه بخورم زمين ولى ادامه مى دهم. پايم سر مى خورد. خودم را نگه مى دارم. بايد قدم هاى كوتاه بردارم، سرم را بگيرم پائين و كمى هم قوز كنم؛ همه پياده رو پر است از برف هاى يخ زده!
رسيده ام به خيابان. صداى زنگ اتوبوس برقى مى آيد. سگى پارس مى كند. مى ايستم. مرد و زن چينى لبخندزنان به روبرو نگاه مى كنند. من، سگ و زوج چينى تنها موجودات توى خيابان هستيم.
آپارتمانم درست آن طرف خيابان است. در ورودى را قبل تر كسى باز كرده. صبر مى كند تا من رد شوم. اولين بار است كه مى بينمش؛ تشكر مى كنم و بدون آسانسور مى روم بالا.
پله ها را دو تا يكى رد مى كنم. از صداى كفش هايم كه در راه پله مى پيچد خوشم مى آيد. از صداى چرخيدن كليد هم همين طور؛ اين ساختمان سكوت بى ربطى دارد كه حالم را به هم مى زند.
مى روم تو. در را از پشت قفل مى كنم و زنجيرش را مى اندازم؛ ديگر يادم نمى رود! شال گردنم را باز مى كنم. پالتوم را در مى آورم و كلاهم را پرت مى كنم روى تخت و هر بار يادم هست كه مدت هاست روسرى سر نكرده ام!
همان طور با كفش مى روم جلوى پنجره. كركره ها را مى چرخانم؛ فرقى نمى كند؛ خورشيد اين جا از صبح تا شب، غروب مى كند. ياد تو مى افتم؛ ما دو نفر بوديم. روز آخر مدرسه بود. من گفتم كه نقاش مى شوم و تو گفتى كه مادر!
و به هم قول داديم كه با هم بمانيم، حتى اگر خيلى اتفاق ها بيفتد...اتفاق ها افتادند، آن قدر زياد و آنقدر سخت و بيشتر تلخ كه قولمان شكسته شد. حالا تو مادر خوبى شده اى و من در اين جاى دور، طرف ديگر دنيا، دلم خورشيد مى خواهد، درخت انار با برگ هاى سبز مى خواهد، بوى عيد و دو ماهى قرمز مى خواهد، آش رشته هاى داغ سر پل تجريش را مى خواهد و يك گارى پر از هندوانه كه بنشينم و نقاشى اش كنم.
دلم يك دوست مى خواهد.
تورنتو، مارچ ٢٠٠٤، فروردين ١٣٨٣

هیچ نظری موجود نیست: